چند داستان کوتاه از شبنم قلی خانی بازیگر خوب سینمای ایران

 

لیلا

تمام مسیر رو دویده بود، کم کم داشت نفسش بند می آمد، از خیابان که رد شد چادرش را کنار زد و یه نگاهی به بچه کرد، لبای کوچیک و قرمز رنگ سایه خشک شده بود، زیر لب گفت الان می رسیم خونه مامان جون بهت شیر می دم، انوقت انگار بچه لبخند زد یا شاید لیلا اینطوری حس کرد.
کم کم داشت دل دردش شروع می شد ولی چقدر زود، این بهیاری که عصمت خانم معرفی کرده بود گفته بود یه دو ساعتی طول می کشه تا آمپول اثر خودشو بکنه، نه، نمی خواست به این چیزا فکر کنه واسه همین سرعتشو تندتر کرد. از کنار طلا فروشی اکبر آقا که رد می شد به توگردنی یاقوت قرمز که چند روز پیش هم دیده بود دوباره نگاه کرد. رفت تو عالم رویا و گردنبندو رو سینه اش حس کرد.
باز زیر دلش تیر کشید. چند قدم می دوید، چند قدم راه می رفت، خدا کنه عباس هنوز نرسیده باشه خونه، به عباس چی بگم، اگر اون بفهمه که دنیا رو سرم خراب می شه. چادرش رو کنار زد و یه نگاه دیگه به سایه شش ماهش انداخت، خب واقعا زود بود، بچه پشت بچه که چی؟ مگه ما کجا رو گرفتیم که اینا بخوان بگیرن. حالا کی می خواست اینا رو به عباس حالی کنه، می گفت گناهه، اونم کبیره.
ولی لیلا اعتقادی به این حرفا نداشت، اگه بچه رو به دنیا بیاری و نتونی از پس خرجش بر بیای گناهه، سر حاملگی سایه هم این بحث ها رو داشتن، لیلا می گفت زوده عباس می گفت نعمت خداست. لیلا می گفت آخه با مسافر کشی،اونم با یه موتور فکسنی، نمی تونی خرج سه نفر رو بدی، اما مرغ عباس یه پا داشت.
پیچید تو کوچه، هوا داشت کم کم تاریک می شد، انگار سردش بود. حس می کرد با یه تیغ دارن زیر شکمشو   پاره می کنن. بچه داشت نق می زد. لیلا دیگه حتی نمی تونست بچه رو زیر چادرش جا به جا کنه.
به سختی از جوب وسط کوچه رد شد، چراغ های خونه ها یکی یکی روشن می شد، حس می کرد هر یه قدمی که بر می داره بیشتر سردش می شه، به پیشونیش دست کشید دستش خیس خیس شد، آب دهنشو قورت داد.
به عباس چی بگم؟ ... از پله های زیرزمین افتادم؟ یا از روی نردبون ...
تو کوچه نزدیک خونه که رسید دید چراغ های خونه روشنه، عباس زودتر از اون اومده بود.صدای اذان از مسجد محل بهگوشش میرسید، رفت تو خونه و در رو محکم بست

چندتا دیگه از داستاناشم تو ادمه مطلبه که می تونید برید بخونید.......

ادامه مطلب ...

غمگین ترین پسر دنیا

باران هنوز می بارید. تمام شب باران مدام به پنجره ها و شیروانی خانه ها کوبیده

بود . مثل اینکه شکم آسمان پاره شده بود و آب شرشر از آن بالا می ریخت . دیوار خانه

ها تا ایوان رطوبت و نم را بخود جذب کرده بودند . در وسط کوچه ها ؛ آبگیرهای کوچکی

به وجود آمده بودند که رفت و آمد را سخت تر می کرد .

بچه ها با های و هوی از مدرسه بیرون می زنند . ولی عوض رفتن به طرف خانه ها یشان در

چند قدمی درب مدرسه جمع می شوند و دور پسربچه ای حلقه می زنند . همه یک صدا فریاد

می زدند : هو- هو دیونه ... هو- هو دیونه !!

یکی از بچه ها که از بقیه بزرگتر بود خود را بزور داخل معرکه چپاند و با حرکاتی زشت

و زننده ادای پسرک را در می آورد . همه دست می زدند و می خندیدند . پسرک هم به دقت

به راه رفتن او که مانند اردک میان بچه ها دور می زد ؛ نگاه می کرد و می خندید.

بیچاره پسرک فکر می کرد که آنها با او دوست هستند و بازی می کنند . ولی این بچه

دجلها که اکثرشان از پدرانی بعمل آمده بودند که همیشه دائم الخمر بودند و در خانه

هایشان هم نسبت به همسرانشان بی رحم بودند . طوری که اگر همسرانشان برای آنها

اعتراضی می کردند ؛ بشدت کتک می خوردند . حالا بچه هایشان دور پسرکی لال و شل جمع

شده اند و از اذیت کردن او لذت می بردند .

حلقه محاصره تنگ تر و تنگ تر می شد . پسرک خودش را باخته بود و با چشمانی وحشت زده

به چهره تک تک آنها نگاه می کرد . مانند مرغان یک حیاط که به مرغ زخمی حمله ور می

شوند و هر کدام به نوبه خود نوکی به سر و روی آن می زنند - اینها هم هر کدام همان

کار را انجام می دادند تا از قافله عقب نمانند . پسرک برای اینکه نیفتد به درخت

تکیه داد . او متعجب بود از اینکه در قبال این بچه ها چه جرمی را مرتکب شده است !

پسرک عادتا" جلوی مدرسه می ایستاد و دانش آموزانی را که با همهمه و خوشحالی خارج می

شدند تماشا می کرد . دلش می خواست او هم مثل آنها کیف بردارد و مرتب لباس بپوشد وبه

مدرسه برود و با همه آنها دوست شود . برای همین هم هر روز لباس تروتمیزی می پوشید ؛

امروز هم مادرش لباسش را بدقت اطو کرده بود . ولی بچه ها دنبال بازی دیگری بودند .

آنها می خواستند که همیشه برنده باشند و چه کسی بهتر از این پسرک ؛ که در مقابل

آنها هیچ مقاومتی نشان نمی داد و وقتی هم دردش می آمد آهسته گریه می کرد . اما آن

دجل ها همانند پدرانشان که به گریه های مادرشان اهمیتی نمی دهند – به گریه پسرک

وقعی ننهاده ؛ می زدند و می خندیدند . بعد از اینکه پسرک را کتک زدند راهشان را

گرفتند و هر کدام به سوی خانه هایشان روانه شدند . پسرک با سر و رویی گل آلود ؛ در

حالی که پاچه شلوارش هم پاره شده بود ؛ بلند شد و لنگ لنگان به خانه برگشت .

مادر پسرک در ایوان مشغول کاری بود . سراسیمه از پله ها پایین آمد و در حالی که

موهای خیس پسرش را نوازش می کرد با محبت پرسید : چی شده عزیزم ؟ باز اون ذلیل مرده

ها اذیتت کردن ؟ ... گریه نکن عزیز دلم ... گریه نکن پسر گلم ...

مادر سر پسرش را به سینه اش چسبانده بود . آهی کشید و با اندوه گفت : - خدایا شکرت

... خدایا ! آخه چرا من ؟ چرا من ؟... چرا بنده هاتو اینطوری آزمایش می کنی ؟ آخه

این طفل معصوم چه گناهی داشت که ....

او نتوانست ادامه بدهد قطرات اشک صورتش را خیس کرد . درست است که بچه اش ناقص بود

ولی او طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هر روز لباس های تروتمیزی

به او می پوشاند ؛ موهایش را خوب آب و شانه می کرد و مرتب می ساخت . سعی می کرد

کمبود پسرش را اینطوری جبران کند . با این حال تعدادی از اهالی روستا با نیش و

کنایه دل مادر پسرک را تیکه پاره می کردند .

نسترن دوان دوان وارد حیاط شد . مادر در حالی که لباسهای گل آلود پسرک را در می

آورد رو به نسترن کرد و گفت : دخترم برو خونه تون ؛ منم اینو می برم حموم ... بعدا"

می آیی با هم بازی می کنید ... آ فرین دخترکم ... به مامان سلام برسون .

دخترک در حالی که آستین پیراهنش را بدهن گرفته و می جوید ؛ با تکان دادن سرش برگشت

و همانطور که آمده بود دوان دوان خارج شد . او تنها همبازی پسرک بود . هر دو همسن

وسال بودند . موهای مواج دخترک همانند آبشار طلایی و چشمان تند – ماوی رنگش همانند

دریا بود . چشم چپش انحراف کمی داشت که او را متشخص تر نشان می داد . در باغچه حیاط

دختر لالایی را که از مادرش یاد گرفته بود می خواند و پسرک هم دو سه قایق کاغذی می

ساخت ( این کار را خوب بلد بود) و در گودال کوچکی که از پس آب حوض بوجود آمده بود

می گذاشت و با فوت دادن آنها را مجبور به حرکت می کرد . وقتی هم حوصله شان سر می

رفت ؛ نفری چوبی را برمی داشتند و سوارش می شدند و با هی هی گفتن دور باغچه می

دویدند . آنها به خوشی زندگی شان را سپری می کردند.

پشت خانه آنها استخر پرورش ماهی قرار داشت که منظره دلبازی به آنجا می داد . دورها

دور استخر باغ بود و از درختان سرسبزی پوشیده شده بود . پسرک خیلی اوقات در کنار

استخر روی چمنها ولو می شد و در سایه درختان به دریاچه خیره می شد . در دنیای خودش

تصور می کرد که : با دخترک سوار بر قایقی در دریاچه می گردند و او همان لالایی

دوران بچگی را زمزمه می کند . این بزرگترین آرزوی پسرک بود .

پسرک هفدهمین بهار زندگیش را با نفس عمیقی تو کشید . احساس خوشایندی داشت مثل پرواز

کردن ؛ دویدن و یا فریاد کشیدن .

خورشید می رفت و ماه با قرص کامل نماینگر می شد . گلها عطرافشانی کرده اند . بوی

علف و سبزی تازه همه جا را فرا گرفته است . نوای دل انگیز جیرجیرکها سکوت شب را می

شکست . پسرک سرشار از عشق و شادی افتان و خیزان به محل همیشگی ش می رود . از لای

بوته های تمشک بسختی گذشت . از خانه باغ گلی که در کنار استخر بود صداهایی می آمد .

صدا شبیه ناله کسی بود که انگار تنگی نفس دارد و در حال خفه شدن است . پسرک خودش را

به خانه رساند و از حفره هایی که در دیوار کلبه ایجاد کرده بودند به داخل نظاره کرد

. در سایه روشن اتاق – برادرش را دید که با دختری معاشقه می کرد . پسرک از اینکه

آنها را به آن حالت می دید راضی بود . او حالا دختر را هم می دید . نسترن را دید که

با چشمانی نیمه باز در ..... !!

لبان پسرک به لرزه افتاد . باورش نمی شد . دستانش را روی چشمانش گذاشت و به سرعت از

آن محل دور شد . بغض گلویش را می فشرد . در خلوتگاهش دمر روی علفهای سبز افتاد .

بدنش با هق هق هایش بالا و پایین می رفت ...

از گریه دست کشید و به پشت خوابید . گونه هایش خیس اشک بود . او حالا غمگین ترین

پسرک دنیا بود . نیم خیز شد . به سطح آب استخر که عکس ماه رویش می رقصید خیره شد .-

روی آب قایقی سفید رنگ قرار داشت . زنی داخل قایق ایستاده بود و برای پسرک دست تکان

می داد . چشمانش را بست و دوباره نگاه کرد . آری نسترن بود ... نسیم ملایمی می وزید

و حرکات موزونی به لباس سرتا پا سفیدی که به تن داشت می داد ... دختر او را بطرف

خودش می خواند . با چشمانی نیمه باز صدا می کرد – بیا عزیزم ... تو مال منی ... بیا

...

پسرک صدای تپش قلبش را می شنید .

آنسوتر در خانه باغ ؛ نسترن بعد از یک معاشقه طولانی در کنار برادر پسرک خفته بود .

صدایی شبیه صدای چیزی که توی آب بیفتد ؛ به گوش رسید . نسترن برای لحظه ای پلکهایش

را از هم گشود . عنکبوتی از تیرک سقف آویزان بود و بسوی طعمه اش می رفت . دخترک

چشمهایش را بست و لبخندی بر لبانش نشست .

فردا دمدمای صبح اهالی روستا ؛ جسد پسرک را از آب در آوردند . بدنش کبود شده بود .

او را به پشت خواباندند . لبخند تلخی بر لب داشت .

بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت

 نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی

 پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم

 انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید

 پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته

 خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور - یک اوج

 دوست داشتنی پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است

 درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود

 پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و

 به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید ؟ تو را با دو بال و

 دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم

 بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟

 انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و

 گریست