غمگین ترین پسر دنیا

باران هنوز می بارید. تمام شب باران مدام به پنجره ها و شیروانی خانه ها کوبیده

بود . مثل اینکه شکم آسمان پاره شده بود و آب شرشر از آن بالا می ریخت . دیوار خانه

ها تا ایوان رطوبت و نم را بخود جذب کرده بودند . در وسط کوچه ها ؛ آبگیرهای کوچکی

به وجود آمده بودند که رفت و آمد را سخت تر می کرد .

بچه ها با های و هوی از مدرسه بیرون می زنند . ولی عوض رفتن به طرف خانه ها یشان در

چند قدمی درب مدرسه جمع می شوند و دور پسربچه ای حلقه می زنند . همه یک صدا فریاد

می زدند : هو- هو دیونه ... هو- هو دیونه !!

یکی از بچه ها که از بقیه بزرگتر بود خود را بزور داخل معرکه چپاند و با حرکاتی زشت

و زننده ادای پسرک را در می آورد . همه دست می زدند و می خندیدند . پسرک هم به دقت

به راه رفتن او که مانند اردک میان بچه ها دور می زد ؛ نگاه می کرد و می خندید.

بیچاره پسرک فکر می کرد که آنها با او دوست هستند و بازی می کنند . ولی این بچه

دجلها که اکثرشان از پدرانی بعمل آمده بودند که همیشه دائم الخمر بودند و در خانه

هایشان هم نسبت به همسرانشان بی رحم بودند . طوری که اگر همسرانشان برای آنها

اعتراضی می کردند ؛ بشدت کتک می خوردند . حالا بچه هایشان دور پسرکی لال و شل جمع

شده اند و از اذیت کردن او لذت می بردند .

حلقه محاصره تنگ تر و تنگ تر می شد . پسرک خودش را باخته بود و با چشمانی وحشت زده

به چهره تک تک آنها نگاه می کرد . مانند مرغان یک حیاط که به مرغ زخمی حمله ور می

شوند و هر کدام به نوبه خود نوکی به سر و روی آن می زنند - اینها هم هر کدام همان

کار را انجام می دادند تا از قافله عقب نمانند . پسرک برای اینکه نیفتد به درخت

تکیه داد . او متعجب بود از اینکه در قبال این بچه ها چه جرمی را مرتکب شده است !

پسرک عادتا" جلوی مدرسه می ایستاد و دانش آموزانی را که با همهمه و خوشحالی خارج می

شدند تماشا می کرد . دلش می خواست او هم مثل آنها کیف بردارد و مرتب لباس بپوشد وبه

مدرسه برود و با همه آنها دوست شود . برای همین هم هر روز لباس تروتمیزی می پوشید ؛

امروز هم مادرش لباسش را بدقت اطو کرده بود . ولی بچه ها دنبال بازی دیگری بودند .

آنها می خواستند که همیشه برنده باشند و چه کسی بهتر از این پسرک ؛ که در مقابل

آنها هیچ مقاومتی نشان نمی داد و وقتی هم دردش می آمد آهسته گریه می کرد . اما آن

دجل ها همانند پدرانشان که به گریه های مادرشان اهمیتی نمی دهند – به گریه پسرک

وقعی ننهاده ؛ می زدند و می خندیدند . بعد از اینکه پسرک را کتک زدند راهشان را

گرفتند و هر کدام به سوی خانه هایشان روانه شدند . پسرک با سر و رویی گل آلود ؛ در

حالی که پاچه شلوارش هم پاره شده بود ؛ بلند شد و لنگ لنگان به خانه برگشت .

مادر پسرک در ایوان مشغول کاری بود . سراسیمه از پله ها پایین آمد و در حالی که

موهای خیس پسرش را نوازش می کرد با محبت پرسید : چی شده عزیزم ؟ باز اون ذلیل مرده

ها اذیتت کردن ؟ ... گریه نکن عزیز دلم ... گریه نکن پسر گلم ...

مادر سر پسرش را به سینه اش چسبانده بود . آهی کشید و با اندوه گفت : - خدایا شکرت

... خدایا ! آخه چرا من ؟ چرا من ؟... چرا بنده هاتو اینطوری آزمایش می کنی ؟ آخه

این طفل معصوم چه گناهی داشت که ....

او نتوانست ادامه بدهد قطرات اشک صورتش را خیس کرد . درست است که بچه اش ناقص بود

ولی او طوری رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و هر روز لباس های تروتمیزی

به او می پوشاند ؛ موهایش را خوب آب و شانه می کرد و مرتب می ساخت . سعی می کرد

کمبود پسرش را اینطوری جبران کند . با این حال تعدادی از اهالی روستا با نیش و

کنایه دل مادر پسرک را تیکه پاره می کردند .

نسترن دوان دوان وارد حیاط شد . مادر در حالی که لباسهای گل آلود پسرک را در می

آورد رو به نسترن کرد و گفت : دخترم برو خونه تون ؛ منم اینو می برم حموم ... بعدا"

می آیی با هم بازی می کنید ... آ فرین دخترکم ... به مامان سلام برسون .

دخترک در حالی که آستین پیراهنش را بدهن گرفته و می جوید ؛ با تکان دادن سرش برگشت

و همانطور که آمده بود دوان دوان خارج شد . او تنها همبازی پسرک بود . هر دو همسن

وسال بودند . موهای مواج دخترک همانند آبشار طلایی و چشمان تند – ماوی رنگش همانند

دریا بود . چشم چپش انحراف کمی داشت که او را متشخص تر نشان می داد . در باغچه حیاط

دختر لالایی را که از مادرش یاد گرفته بود می خواند و پسرک هم دو سه قایق کاغذی می

ساخت ( این کار را خوب بلد بود) و در گودال کوچکی که از پس آب حوض بوجود آمده بود

می گذاشت و با فوت دادن آنها را مجبور به حرکت می کرد . وقتی هم حوصله شان سر می

رفت ؛ نفری چوبی را برمی داشتند و سوارش می شدند و با هی هی گفتن دور باغچه می

دویدند . آنها به خوشی زندگی شان را سپری می کردند.

پشت خانه آنها استخر پرورش ماهی قرار داشت که منظره دلبازی به آنجا می داد . دورها

دور استخر باغ بود و از درختان سرسبزی پوشیده شده بود . پسرک خیلی اوقات در کنار

استخر روی چمنها ولو می شد و در سایه درختان به دریاچه خیره می شد . در دنیای خودش

تصور می کرد که : با دخترک سوار بر قایقی در دریاچه می گردند و او همان لالایی

دوران بچگی را زمزمه می کند . این بزرگترین آرزوی پسرک بود .

پسرک هفدهمین بهار زندگیش را با نفس عمیقی تو کشید . احساس خوشایندی داشت مثل پرواز

کردن ؛ دویدن و یا فریاد کشیدن .

خورشید می رفت و ماه با قرص کامل نماینگر می شد . گلها عطرافشانی کرده اند . بوی

علف و سبزی تازه همه جا را فرا گرفته است . نوای دل انگیز جیرجیرکها سکوت شب را می

شکست . پسرک سرشار از عشق و شادی افتان و خیزان به محل همیشگی ش می رود . از لای

بوته های تمشک بسختی گذشت . از خانه باغ گلی که در کنار استخر بود صداهایی می آمد .

صدا شبیه ناله کسی بود که انگار تنگی نفس دارد و در حال خفه شدن است . پسرک خودش را

به خانه رساند و از حفره هایی که در دیوار کلبه ایجاد کرده بودند به داخل نظاره کرد

. در سایه روشن اتاق – برادرش را دید که با دختری معاشقه می کرد . پسرک از اینکه

آنها را به آن حالت می دید راضی بود . او حالا دختر را هم می دید . نسترن را دید که

با چشمانی نیمه باز در ..... !!

لبان پسرک به لرزه افتاد . باورش نمی شد . دستانش را روی چشمانش گذاشت و به سرعت از

آن محل دور شد . بغض گلویش را می فشرد . در خلوتگاهش دمر روی علفهای سبز افتاد .

بدنش با هق هق هایش بالا و پایین می رفت ...

از گریه دست کشید و به پشت خوابید . گونه هایش خیس اشک بود . او حالا غمگین ترین

پسرک دنیا بود . نیم خیز شد . به سطح آب استخر که عکس ماه رویش می رقصید خیره شد .-

روی آب قایقی سفید رنگ قرار داشت . زنی داخل قایق ایستاده بود و برای پسرک دست تکان

می داد . چشمانش را بست و دوباره نگاه کرد . آری نسترن بود ... نسیم ملایمی می وزید

و حرکات موزونی به لباس سرتا پا سفیدی که به تن داشت می داد ... دختر او را بطرف

خودش می خواند . با چشمانی نیمه باز صدا می کرد – بیا عزیزم ... تو مال منی ... بیا

...

پسرک صدای تپش قلبش را می شنید .

آنسوتر در خانه باغ ؛ نسترن بعد از یک معاشقه طولانی در کنار برادر پسرک خفته بود .

صدایی شبیه صدای چیزی که توی آب بیفتد ؛ به گوش رسید . نسترن برای لحظه ای پلکهایش

را از هم گشود . عنکبوتی از تیرک سقف آویزان بود و بسوی طعمه اش می رفت . دخترک

چشمهایش را بست و لبخندی بر لبانش نشست .

فردا دمدمای صبح اهالی روستا ؛ جسد پسرک را از آب در آوردند . بدنش کبود شده بود .

او را به پشت خواباندند . لبخند تلخی بر لب داشت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد