کنون رزم پاتر و رستم بگوش دگرها شنیدی خوب این هم به روش
دیدن هری پاتر رستم را:
رستم از یازده نبرد خونین باز می گردد...افراسیابان و سهراب و اکوان دیو و اسفندیار را نگون ساخته است. لیک اکنون بسی الاف است و طفلک بر سر کوچه نشستی و با رخش هی می رود تا دور برگردان و بر می گردد...
به رستم می گویند هری پاتر امده و اورا به نبر دعوت کرده...رستم که دلش لک زده برای یک جنگ حسابی،راهی می شود...
ادامه مطلب ...از چند نفر پرسیدن خدا تو آفرینش از چه مداد رنگی ای بیشتر از همه استفاده کرده ؟! اولی گفت : " آبی...چون تموم دریاها و آسمون آبیه " دومی گفت : "سبز...چون تموم جنگل ها سبزه " سومی گفت : "قرمز...چون خون همه قرمز قرمزه " چهارمی گفت : "سیاهه سیاه...کاملآ بی دلیل ! " ...اما یکی گفت : "سفید سفید !!! " همه نگاش کردن دیدن خدا به اون چشم نداده !!!
دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد. ادعای خدا پرستیمان دنیا را سیاه کرده ولی یاد نداریم چرا خلق شدیم. غرورمان را بیش از ایمان باور داریم. حتی بیش از عشق
خدایا من اگر بد کنم تورا بنده دیگر بسیار است تو اگر با من مدارا نکنی مرا خدایی دیگر کجاست؟؟؟؟
آدم هایی هستند مثل قطار شهر بازی، که از بودن با آنها لذت می برید، اما به جایی نمی رسید...
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواش تر برو من می ترسم! مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم! مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری. زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواش تر برونی. مرد جوان: مرا محکم بگیر .زن جوان: خوب، حالا می شه یواش تر برونی؟مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند